چشم بلبلی:)

دلنوشته های مامان کوچولو و بابا توپولو

چشم بلبلی:)

دلنوشته های مامان کوچولو و بابا توپولو

چشم بلبلی:)

مینویسیم برای تو...:)

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۱۶ آبان ۹۷ ، ۲۳:۴۸ :(

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

مامان کوچولو :)
۱۹ آبان ۹۷ ، ۲۲:۰۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر



دریافت
مدت زمان: 7 دقیقه 41 ثانیه 

مامان کوچولو :)
۱۶ آبان ۹۷ ، ۲۳:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

سلام پسرم. این اولین باره که برات پست می ذارم. مامانت تا دو سه هفته پیش خیلی پیگیر بود که پست بذارم.


اتفاقات اولیه رو خلاصه میگم تا برسم به اصل مطلب. اوایل اینجوری بود که بی قراری هات در طول شبانه روز، زیاد بود. یعنی بعضی روزا شاید تا 10 ساعت، بی قرار بودی. و اگه تکون نمی دادیمت، گریه می کردی. این وضعیت تا حدود دو هفته پیش وجود داشت ولی کم کم از آخرای چهار ماهگی ت، بهتر شدی و توی این مدت اخیر، ساعت های زیادی رو بیدار و خوش اخلاق بودی. خب ما هم خیلی خوشحال بودیم که جیغ هات خیلی کم شده و در طول روز خیلی باهامون می خندی. و در طول شب هم خوب می خوابی.


منتهی یکشنبه، دوشنبه و الان که ساعت 2:30 صبح سه شنبه ست، در چند وعده چند ساعته، مکرر جیغ می زدی. اصلا هم نمی دونستیم چی شده. همه احتمالات ممکن رو چک می کردیم و مشکلی نبود. ولی همچنان بی قرار، بی خواب و پر از گریه و جیغ بودی. امروز از صبح که از خونه زدم بیرون، حالم بد بود. در تمام مدت منتظر بودم مامانت زنگ بزنه و با گریه بگه بریم بیمارستان. از هر صدای تلفن یا پیامک می ترسیدم که نکنه، الان اون لحظه باشه. در نهایت این اتفاق نیفتاد، ولی هنوز ترسش از ذهنم بیرون نرفته. نمی دونم چند سالته که این متن رو می خونی، اما بدون که این یکی از بدترین ناراحتی های دنیاست. لحظه لحظه استرس داشتم که نکنه الان مامانت زنگ بزنه و این خبر بد رو بگه. هر ثانیه به این فکر می کردم که ممکنه الان عفونت داشته باشی و نیاز به بیمارستان. ولی ما ندونیم.


این غصه هنوز هم با من هست. چون هنوز هم به حالت عادی 3-4 روز پیش برنگشتی. هنوز هم قلبم تندتر می زنه وقتی مامانت منو صدا می کنه، بهم زنگ می زنه یا برام پیام می فرسته. دوست نداشتم که اولین پست من برای تو، ناراحت کننده باشه. اما چه کنم؟ نمی تونستم از روایت امروزم که پر از استرس بود، بگذرم. ان شاالله فردا، از امروز خیلی بهتر باشه.

بابا توپولو :)
۰۸ آبان ۹۷ ، ۰۳:۰۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

سلام قند عسل:)


29 مهر وارد پنج ماه شدی:)))


ببخش که همون روز ننوشتم برات، خیلی سعی کردم ولی نرسیدم:(

توی این ماه همش باخودم فکر میکردم که توی زندگی چه چیزایی رو باید بهت یاد بدم؟ اینکه چجوری قاشق دستت بگیری، چجوری راه بری یا مثلا وقتیکه دارم توی آشپزخونه قورمه سبزی میپزم و تو دفتر مشقت و دستت گرفتی و اصرار داری همونجا ضرب چهار رقمی ای که تازه یادگرفتی رو دوباره برات توضیح بدم حتی تر وقتیکه دارم برات شالگردن میبافم و به یک کتاب صوتی گوش میدم و تو آروم و سر به زیر میای کنارم میشینی زیر چشمی نگاهت میکنم و میپرسم چی شده دلبرکم؟چی میخوای برای مامانت بگی؟چرا لپات گل انداخته؟ و تو از دختری که توی دانشکدتون دیدی و چند وقته هوش و حواست و برده برام میگی و من باید راه و رسم عاشقی رو یادت بدم...

همه ی اینا توی ذهنم مرور میشد تا وقتی یک پست از مادری خوندم که پسرش اوتسیم داشت،مادری که پسرش رو برده بود بین بچه ها تا اونم بتونه از حق مسلمش که بازی کردنه لذت ببره اما...اما بچه ها ازش ترسیده بودن، بچه ها اذیتش کردن، دست دوستیش رو رد کرده بودن اونجا بود که فهمیدم حتی اگر من نباشم هم این چیزا رو یاد میگیری اما وظیفه ای که روی دوش من اینه که تورو اشرف مخلوقات تربیت کنم، کسی که تفاوت هارو قبول داره،کسی که همه رو به یک چشم میبینه، کسی که ادم هارو با مقیاس های بقیه اندازه نمیگیره، فهمیدم قبل از همه چیز باید تورو انسان تربیت کنم و چقدر این انسان تربیت کردن سخته وقتی خودت کلی کم و کاستی داری:(

مادر بودن خیلی سخته طاها جون خیلی دعا کن برام عشقم دعا کن رو سفید بشم

پ.ن:فردا  باید واکسن چهارماهگیت و بزنیم و من دارم از استرس میمیرم:(


مامان کوچولو :)
۰۳ آبان ۹۷ ، ۰۰:۱۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر