ماهگرد4
سلام قند عسل:)
29 مهر وارد پنج ماه شدی:)))
ببخش که همون روز ننوشتم برات، خیلی سعی کردم ولی نرسیدم:(
توی این ماه همش باخودم فکر میکردم که توی زندگی چه چیزایی رو باید بهت یاد بدم؟ اینکه چجوری قاشق دستت بگیری، چجوری راه بری یا مثلا وقتیکه دارم توی آشپزخونه قورمه سبزی میپزم و تو دفتر مشقت و دستت گرفتی و اصرار داری همونجا ضرب چهار رقمی ای که تازه یادگرفتی رو دوباره برات توضیح بدم حتی تر وقتیکه دارم برات شالگردن میبافم و به یک کتاب صوتی گوش میدم و تو آروم و سر به زیر میای کنارم میشینی زیر چشمی نگاهت میکنم و میپرسم چی شده دلبرکم؟چی میخوای برای مامانت بگی؟چرا لپات گل انداخته؟ و تو از دختری که توی دانشکدتون دیدی و چند وقته هوش و حواست و برده برام میگی و من باید راه و رسم عاشقی رو یادت بدم...
همه ی اینا توی ذهنم مرور میشد تا وقتی یک پست از مادری خوندم که پسرش اوتسیم داشت،مادری که پسرش رو برده بود بین بچه ها تا اونم بتونه از حق مسلمش که بازی کردنه لذت ببره اما...اما بچه ها ازش ترسیده بودن، بچه ها اذیتش کردن، دست دوستیش رو رد کرده بودن اونجا بود که فهمیدم حتی اگر من نباشم هم این چیزا رو یاد میگیری اما وظیفه ای که روی دوش من اینه که تورو اشرف مخلوقات تربیت کنم، کسی که تفاوت هارو قبول داره،کسی که همه رو به یک چشم میبینه، کسی که ادم هارو با مقیاس های بقیه اندازه نمیگیره، فهمیدم قبل از همه چیز باید تورو انسان تربیت کنم و چقدر این انسان تربیت کردن سخته وقتی خودت کلی کم و کاستی داری:(
مادر بودن خیلی سخته طاها جون خیلی دعا کن برام عشقم دعا کن رو سفید بشم
پ.ن:فردا باید واکسن چهارماهگیت و بزنیم و من دارم از استرس میمیرم:(