چشم بلبلی:)

دلنوشته های مامان کوچولو و بابا توپولو

چشم بلبلی:)

دلنوشته های مامان کوچولو و بابا توپولو

چشم بلبلی:)

مینویسیم برای تو...:)

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۱۶ آبان ۹۷ ، ۲۳:۴۸ :(

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

سلام جانکم:)

دیروز تو وارد چهار ماه شدی و سه ماهگیت تموم شد :)

توی این سه ماه اتفاقات کوچیک و بزرگ زیادی افتاده که از نظر بقیه خیلی سخت بوده اینقدری که هرکس که می دید مارو یا حتی می شنید اوضاعمون و طلب صبر حضرت زینب و برامون میکرد...

اما به نظر من همش شیرین بود همه ی شب و روزایی که توی بیمارستان بودی و خواب و خوراک برامون حروم شده بود، همه ی استرس هایی که توی یک ماه اول کشیدیم، همه ی بی خوابی ها و جیغ زدن هات تا صبح،  همه شیر برگردوندنات، شرایط خاصت که اجازه نمیداد هیچ کس کمکم کنه و یک تنه تمام سختی هارو بدوش کشیدم تا یک ماهگیت(شایدم دوماهگی) که باباجون و بقیه تونستن یکم کمکم کنن...

میدونی دلم میخواد توی یک صندوقچه، لای یه عالمه پارچه با گل های آبی فیروزه ای و سفید با چندتا لباس که از این روزات نگهداشتم، همه ی این روز هاتو نگهدارم، نوزادیت رو قایم کنم برای خودم، دستای کوچولوت، موهات که مثل پر قو نرم ، چشای بدون مژت، ابروهای بورت، خندهای شیرینت که فقط توی خواب پیدا میشن، پوست لطیفت که بوی بی نظیری داره، پاهای بلورت که فقط اندازه انگشت اشارم میشه، دلم میخواد همشو نگهدارم برای روزی که پشت لبت سبز میشه و جلوی دوستات غرورت اجازه نمیده بیای بغلم، برای روزی که دارم آب میریزم پشت سرت که بری دوسال به کشورت خدمت کنی و برگردی ولی اجازه نمیدی روی ماهت و ببوسم،برای روزی که دستت و میذارم توی دست همسرت و بعدش اینقدر درگیر زن و زندگیت میشی که وقت نداری بیای کنارم بشینی و به حرفام گوش بدی،یا وقتی که دیگه منو محرم رازت نمیدونی... 

اون روزا برم و اون صندوقچه رو دربیارم و نوزادیت و بغل کنم، ببوسم، لباسات و عوض کنم، با خنده های نازت ضعف کنم و از تو چه پنهون یکم بغض کنم و بعد باز بذارمشون توی صندوقچه تا یه روز دیگه که حس کنم کم دارمت...

مامان کوچولو :)
۳۰ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

سلام مهربونم:)

امروز هفت محرم، منسوب به حضرت علی اصغر (ع)

از صبح توی دلم آشوب انگار یه چیزی گم کردم، انگار یه غم ناشناخته روی دلم، از اول محرم همش به فکر امروز بودم به فکر حضرت رباب که باغم علی ش چیکار میکنه، با آغوش مادری که دیگه نمیتونه علی شش ماهه شو بغل کنه، با سر طفل شش ماهه ای که حتی روی نیزه جا نمیشه، با گهواره خالی، با شیری که بعد خوردن آب مِهر کرده ولی دیگه علی نیست...

مامان جونم، از اول محرم گلوم پر بغض، پر بغض برای رباب، برای علی اصغر،برای امروز، ولی هیچ جا نتونستم برم، هیچ جا نرفتم بغضم و خالی کنم،مامانی دعا کن اقا رزق امسال منم بده، دعا کن امشب یه جایی سرم و بذارم و زار زار گریه کنم برای دل رباب برای دل خودم برای دل همه مادرا

دعا کن مامانی...

مامان کوچولو :)
۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام طاهای مامان:)

امروز دوماه و 27روز و 12 ساعت و بیست دقیقه ت شده و اولین روضه عمرت و دیروز رفتی:) روضه ی خونگی بود چون تو هنوز از صداهای بلند میترسی نمیتونم ببرمت هیئت یا حرم:(

ولی مهم اینه مجلس متبرک به نام حضرت ابالفضل بود وتو هم توی این مجلس متبرک شدی

خیلی ارزوها برات دارم ان شالله که صاحب این شب و روزا دستت و ول نکنه:)

پ.ن: راستی الان نزدیک یک هفته است که میخندی:))))ولی  بی صدا فعلا فقط تصویر داری، به کی و چی میخندی نمیدونم:| اما خنده هات خیییلی شیرینِ مثل عسل👶

مامان کوچولو :)
۲۶ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

دست کوچولو،پا کوچولو

گریه نکن،بابات میاد


تاخونه ی همسایه ها 

صدای گریه هات میاد


گشنه شدی؟شیرت بدم

تشنه شدی؟آبت بدم


خوابت میاد لالا بکن

تامن کمی تابت بدم


تق و تق و تق درمیزنن

این باباته صداش میاد


گریه نکن تا بشنوی

صدای کفش پاش میاد


احساس میکنم این روزا رنگ همه چی عوض شده ، خیلی چیزا جایگزین چیزای قبلی شده، حتی به نظرم آدما هم عوض شدن از جمله خودم، یک شخصیت جدید داره شکل میگیره این تغییر اصلا دست من نیست انگار همه چی خودبه خود داره عوض میشه

نمیدونم مقتضی مادر شدن یا چی؟ ولی احساس میکنم نسبت به قبل دل نازک تر شدم، شاید به خاطر اینه که حس میکنم یه تیکه از وجودم نیست، این روزا هرچی میشه دلم میخواد گریه کنم

میگن از طاها عکس بفرست، یادم میاد هفت روزه که حتی یک عکس ازش ندارم گریم میگیره، میگن مادر شدنت مبارک،یادم میاد هنوز بغلش نکردم، گریم میگیره،میگن زنگ زدن گفتن شیرشو قطع کردیم شیر نمیخواد گریم میگیره، تخت بغلی طاها که کلا  اندازه یک کف دست کارش به احیا و شک میکشه گریم میگیره، مامان اون پسر نازه میگه من سه قلو داشتم فقط یکیش مونده اونم اینجاست گریم میگیره، حتی میگه من امشب دیر میام فقط برای خواب، گریم میگیره، با کیک تولد میاد ذوق میزنم میگه ایده مامانت بوده گریم میگیره...

یادمه دو سه تا ویزیت قبل دکتر پرسید دلت میخواد همش گریه کنی؟گفتم نه دلم میخواد داد بزنم! گفت برای گریه دارو هست ولی برای داد زدن نه ،خندم گرفت گفتم کی بیکار بوده برای گریه دارو ساخته الان میگم خداروشکر برای گریه دارو هست وگرنه من تا اخر عمر باید برای همه چیز گریه میکردم...


مامان کوچولو :)
۲۶ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر