چشم بلبلی:)

دلنوشته های مامان کوچولو و بابا توپولو

چشم بلبلی:)

دلنوشته های مامان کوچولو و بابا توپولو

چشم بلبلی:)

مینویسیم برای تو...:)

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۱۶ آبان ۹۷ ، ۲۳:۴۸ :(

سلام مهربونم:)

امروز هفت محرم، منسوب به حضرت علی اصغر (ع)

از صبح توی دلم آشوب انگار یه چیزی گم کردم، انگار یه غم ناشناخته روی دلم، از اول محرم همش به فکر امروز بودم به فکر حضرت رباب که باغم علی ش چیکار میکنه، با آغوش مادری که دیگه نمیتونه علی شش ماهه شو بغل کنه، با سر طفل شش ماهه ای که حتی روی نیزه جا نمیشه، با گهواره خالی، با شیری که بعد خوردن آب مِهر کرده ولی دیگه علی نیست...

مامان جونم، از اول محرم گلوم پر بغض، پر بغض برای رباب، برای علی اصغر،برای امروز، ولی هیچ جا نتونستم برم، هیچ جا نرفتم بغضم و خالی کنم،مامانی دعا کن اقا رزق امسال منم بده، دعا کن امشب یه جایی سرم و بذارم و زار زار گریه کنم برای دل رباب برای دل خودم برای دل همه مادرا

دعا کن مامانی...

مامان کوچولو :)
۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام طاهای مامان:)

امروز دوماه و 27روز و 12 ساعت و بیست دقیقه ت شده و اولین روضه عمرت و دیروز رفتی:) روضه ی خونگی بود چون تو هنوز از صداهای بلند میترسی نمیتونم ببرمت هیئت یا حرم:(

ولی مهم اینه مجلس متبرک به نام حضرت ابالفضل بود وتو هم توی این مجلس متبرک شدی

خیلی ارزوها برات دارم ان شالله که صاحب این شب و روزا دستت و ول نکنه:)

پ.ن: راستی الان نزدیک یک هفته است که میخندی:))))ولی  بی صدا فعلا فقط تصویر داری، به کی و چی میخندی نمیدونم:| اما خنده هات خیییلی شیرینِ مثل عسل👶

مامان کوچولو :)
۲۶ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

دست کوچولو،پا کوچولو

گریه نکن،بابات میاد


تاخونه ی همسایه ها 

صدای گریه هات میاد


گشنه شدی؟شیرت بدم

تشنه شدی؟آبت بدم


خوابت میاد لالا بکن

تامن کمی تابت بدم


تق و تق و تق درمیزنن

این باباته صداش میاد


گریه نکن تا بشنوی

صدای کفش پاش میاد


احساس میکنم این روزا رنگ همه چی عوض شده ، خیلی چیزا جایگزین چیزای قبلی شده، حتی به نظرم آدما هم عوض شدن از جمله خودم، یک شخصیت جدید داره شکل میگیره این تغییر اصلا دست من نیست انگار همه چی خودبه خود داره عوض میشه

نمیدونم مقتضی مادر شدن یا چی؟ ولی احساس میکنم نسبت به قبل دل نازک تر شدم، شاید به خاطر اینه که حس میکنم یه تیکه از وجودم نیست، این روزا هرچی میشه دلم میخواد گریه کنم

میگن از طاها عکس بفرست، یادم میاد هفت روزه که حتی یک عکس ازش ندارم گریم میگیره، میگن مادر شدنت مبارک،یادم میاد هنوز بغلش نکردم، گریم میگیره،میگن زنگ زدن گفتن شیرشو قطع کردیم شیر نمیخواد گریم میگیره، تخت بغلی طاها که کلا  اندازه یک کف دست کارش به احیا و شک میکشه گریم میگیره، مامان اون پسر نازه میگه من سه قلو داشتم فقط یکیش مونده اونم اینجاست گریم میگیره، حتی میگه من امشب دیر میام فقط برای خواب، گریم میگیره، با کیک تولد میاد ذوق میزنم میگه ایده مامانت بوده گریم میگیره...

یادمه دو سه تا ویزیت قبل دکتر پرسید دلت میخواد همش گریه کنی؟گفتم نه دلم میخواد داد بزنم! گفت برای گریه دارو هست ولی برای داد زدن نه ،خندم گرفت گفتم کی بیکار بوده برای گریه دارو ساخته الان میگم خداروشکر برای گریه دارو هست وگرنه من تا اخر عمر باید برای همه چیز گریه میکردم...


مامان کوچولو :)
۲۶ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سلام پسر مامان:)

مامانم الان تو 26روزت شده طبق محاسبات من، اره حق داری تعجب کنی که چرا  از پست اول که هنوز سی هفته بود که توی شکمم بودی پست دوم یهو 26روزت، عشقم این چند وقت اتفاقات زیادی افتاد که نتونستم بیام برات ثبتشون کنم از جمله عجله داشتنت برای اینکه زودتر  بیای بغلم:)))

پسر نازم حتما خودت بهتر میدونی که به خاطر عجله ت 36هفته به دنیا اومدی:)به خاطر همین این دکترای بدجنس که فقط 2*2چهارتا ی پزشکی رو بلدن تورو کردن توی شیشه منم تو چندتا اتاق اونورتر زندونی:(نمیدونستن که من و تو به خاطر اینکه زودتر همو بغل کنیم تصمیم گرفتیم زودتر از موعد بیای، خب حداقل فایده ی این قضیه اینه که تو با قوانین و ادمای این دنیا بیشتر آشنا شدی، اینجا کسی کار به دل و احساس نداره فقط و فقط منطق برای همینه که من و تو از هم دوریم...

حالا مهم نیست داشتم میگفتم چون تورو توی بیمارستان بستری کردن و یه سری قضایا که خودت میدونی من نتونستم بیام اینجا و برات لحظات و ثبت کنم الانم که دارم این پست و میذارم توی اتاق مادرانم و تا نوبت شیر بعدیت یکم استراحت میکنم، ولی کم و بیش چیزایی که توی دلم بود و توی وب خودم نوشتم که اینحا برات کپی میکنم پس به تاریخ پستا دقت نکن:)

راستی توی پست قبل هنوز ندیده بودمت ولی الان میگم تو نازترین پسر روی زمینی :))))

مامان کوچولو :)
۲۳ تیر ۹۷ ، ۱۱:۲۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

سلام به روی ماهت که هنوز ندیدمش:)

امروز که تو سی هفته و سه روزت شده تصمیم گرفتم برات بنویسم.

شاید بگی چرا مثل مامانای دیگه ذوق نداشتم که از همون اول که فهمیدم بنویسم یا چرا همه چی اینقد ساده است و هزارتا چرای دیگه، باید بگم خودمم نمیدونم فقط میدونم دوست دارم حتی اگه ذوق نداشته باشم:)

این اول ماجرا نمیخوام خیلی پر حرفی کنم پس فقط بدون دوست دارم و به خاطر همه ی اذیتایی که کردمت منو ببخش...:)

مامان کوچولو :)
۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۵۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر