سلام چشم بلبلی مامان:)
چند روز پیش که عقیقه ت کردیم و داشتیم برمیگشتیم،توی تاکسی آفتاب شدیدی افتاده بود و من هرکار میکردم اخرش افتاب روی توهم میافتاد تااینکه بابات با دستش برات سایه بون درست کرد:)
بعد من داشتم به این فکر میکردم که توی اون لحظه توحضور من رو حس میکنی، میدونی که توی بغل منی برای همین تخت خوابیدی و اگه نباشم بی قراری میکنی
اما، حضور باباجون و حس نمیکنی ولی بودنش باعث میشه اذیت نشی و بتونی بخوابی...
زندگی هم همینه عزیزم:) من همیشه هستم و حضورم و حس میکنی ولی بابات پشتیبانت، هست که بتونم باشم و تو کنارم باشی مامان جون باباها هم مثه مامانا توجه و محبت میخوان قربون صدقه میخوان حتی اگه اون چهره خشنشون این رو نشون نده یادت باشه بزرگ شدی هوای دل باباجون و داشته باشی
اقای پدر یه مثالی دارن میگن مامانا مثه مداد هستن همه کوچیک شدن و تموم شدنشونو میبینن ولی پدرا مثل خودکارن داری مینویسی یهو دیگه رنگ نداره
عزیز دلم از خودکار زندگیت غافل نشی که بعدا حسرت خیلی بزرگی برات به جا میذاره