چشم بلبلی:)

دلنوشته های مامان کوچولو و بابا توپولو

چشم بلبلی:)

دلنوشته های مامان کوچولو و بابا توپولو

چشم بلبلی:)

مینویسیم برای تو...:)

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۱۶ آبان ۹۷ ، ۲۳:۴۸ :(

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

سلام چشم بلبلی مامان:)

چند روز پیش که عقیقه ت کردیم و داشتیم برمیگشتیم،توی تاکسی آفتاب شدیدی افتاده بود و من هرکار میکردم اخرش افتاب روی توهم میافتاد تااینکه بابات با دستش برات سایه بون درست کرد:)

بعد من داشتم به این فکر میکردم که توی اون لحظه  توحضور من رو حس میکنی، میدونی که توی بغل منی برای همین تخت خوابیدی و اگه نباشم بی قراری میکنی

اما، حضور باباجون و حس نمیکنی ولی بودنش باعث میشه اذیت نشی و بتونی بخوابی...

زندگی هم همینه عزیزم:) من همیشه هستم و حضورم و حس میکنی ولی بابات پشتیبانت، هست که بتونم باشم و تو کنارم باشی مامان جون باباها هم مثه مامانا توجه و محبت میخوان قربون صدقه میخوان حتی اگه اون چهره خشنشون این رو نشون نده یادت باشه بزرگ شدی هوای دل باباجون و داشته باشی



اقای پدر یه مثالی دارن میگن مامانا مثه مداد هستن همه کوچیک شدن و تموم شدنشونو میبینن ولی پدرا مثل خودکارن داری مینویسی یهو دیگه رنگ نداره 

عزیز دلم از خودکار زندگیت غافل نشی که بعدا حسرت خیلی بزرگی برات به جا میذاره

مامان کوچولو :)
۲۱ مهر ۹۷ ، ۱۴:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

سلام قشنگم


یکم از اوضاع این روزا میخوام برات تعریف کنم...


*اخه من از تو میپرسم، آدم از دست و پای خودش میترسه که تو از خودت میترسی و مجبورمون میکنی قنداقت کنیم؟-_- البته از آدمی که از خمیازش میترسه هیچی بعید نیست😓


* راستی مامان جون، من یادم رفت تو این مدت از خاله ریزه یکم برات تعریف کنم، خاله عارفه که معرف حضورت هست، الان یه چند هفته ای هست تاتی تاتی میکنه ولی هنوز کامل راه رفتن بلد نیست:) دندون نداره و کچل هم هست:| چند روز هم  هست که حالش خوب نیست یه ویروس گرفته که امیدوارم تو نگیری، بردیمش دکتر،امیدوارم بهتر بشه


* ابزار شناسایی دنیا از نظر خاله ریزه انگشت اشارش، چند روزه که تازه تو رو کشف کرده اول با انگشت به پاهات و دستات دست میزد، الان میخواد چشمات و کشف کنه:| که فعلا قصر در رفتی:/


*ما سه ماهه که داریم سعی میکنیم تو پستونک بگیری و تو با تمام قوا مقاومت میکنی، نمیدونم چی شد یهو از یکی دو روز پیش عاشقش شدی عجیب🤔


*اغ بغ میکنی:))) 


*غلت میزنی:)))البته نصفه نیمه


*بزرگ شدی:))) کلی از لباسای قشنگت الان اندازت شده:)


*آخر این ماه واکسن داری و من از الان عزا گرفتم برای اون موقع 😭


*برات گوسفند عقیقه کردیم:)))ان شالله که خدا قبول کنه:)


*بابات رو که میشناسی؟-_- همش بهش میگم برات پست بذاره، امروز و فردا میکنه😒 ان شالله که میاد و برات مینویسه:|


دیگه فعلا خبر خاصی نیست:)روز و روزگارت رنگی پسر نازم

(اینم عکس بعد از عقیقت:) اون خون گوسفند طفل معصوم رو صورتت:( )

مامان کوچولو :)
۱۳ مهر ۹۷ ، ۱۵:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

سلام عزیز دلم:)

 دیروز اولین روزی بود که تنهات گذاشتم و رفتم دانشگاه، طبق گفته امام علی (ع) از چیزی که تصور میکردم آسون تر بود ولی بازم سخت بود دل کندن از روی ماهت و کنترل کردن دلنگرانی هام، اما اینجور که مادرخانومی گفتن بغیر از یک ساعت برای تو هم روز سختی نبوده و پسر خوبی بودی خداروشکر :))) 

آهان گفتم مادرخانومی، یادت باشه مادرخانومی خیلی برات زحمت کشیدن وقتی بزرگ شدی حتما براشون جبران کنی اون یکی مامان بزرگت هم خیلی برات دعا کردن خیلی نگران بودن و هستن اوناهم خیلی زحمت کشیدن یادت باشه پسر صالحی باشی براشون

یکم حرف دیگه عم دارم که بعدا برات مینویسم چون الان خوابی و منم حسابی خسته میرم یکم استراحت کنم:)

روزگارت رنگی پسرنازم:)))


مامان کوچولو :)
۰۱ مهر ۹۷ ، ۱۳:۳۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر